نمی دانست دلش
را کجا گم کرده است .
تنها احساس خوش را به یاد داشت. احساسی که تابه حال نداشته است .
گیج و
مبهوت به دنبال
دلش
می گشت به هرکجا که میرسید می پرسید .
هرکجا که احساس می کرد
دلش
آنجا باشد سر کشید .
اما هیچ نیافت .نا امید راه خانه را در پیش گرفت. نگاهش را لحظه ای از زمین جدانمیکرد .
دلش
را در زمین می جست با خودمی گفت :شایدکه لحظه ای غفلت کرده و آن را برزمین انداخته باشم .
وای برمن اگر این چنین شده باشد وای بر من که حالا هزاران جای پابر رویش نقش بسته است .
دراین افکاربودکه صدایی او را متوجه خود کرد وقتی که سربه سوی صدا برگرداند کودکی را دید که
قلبی زخمی
در دستانش می تپد .
ناله ای سرداد و بر زمین افتاد بیدار که شد
دلش
سر جایش بود .
اما پراز زخم هایی که مرحمی نداشتند.اشک چشمانش را نمناک کرد و به یاد کودک افتاد او را در کنار خود دید .
خوب که به آن نگریست متوجه شد که آن کودک شبیه خودش است ازاو پرسید که این
قلب
را کجا پیدا کردی ،
کودک آرام جواب داد در راه می گذشتم تو را دیدم که غرق درصورتی زیبا
قلبت
را به صاحب آن می دادی .
وقتی او
قلب
تو را گرفت تو را ترک کرد من نیز به دنبال او رفتم چندین گام بیشتر بر نداشته بود که
قلبت
را بر زمین انداخت و
قلب
دیگری را در دست گرفت .
وقتی که
قلب
تو بر زمین افتاد هر رهگذری که عبور می کرد پا بر روی آن می گذاشت تا این که رفت و آمد ها تمام شد و من توانستم آن را از زیر پا ها و از روی زمین بردارم .
او که حالا به یادش آمده بود که
دلش
را کجا گم کرده است .
نگاهی به
قلبش
انداخت وبا خود عهد بست که دیگر
دلش
را به هر رهگذری نسپارد .
الا خدا که عشق فقط از برای خداست.