loading...
كانون عاشقان واقعي
سيمين بازدید : 297 شنبه 29 بهمن 1390 نظرات (0)

هنگامی که سارا دخترک هشت ساله ای بود، شنيد که پدر و مادرش درباره برادر کوچکترش صحبت مي کنند، فهميد برادرش سخت بيمار است و آنها پولی برای مداوای او در بساط ندارند، پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمی توانست هزينه جراحی پرخرج برادر را بپردازد، سارا شنيد که پدر آهسته به مادر گفت: "فقط یک معجزه می تواند پسرمان را نجات دهد."

سارا با ناراحتی به اتاق خوابش رفت و از زير تختخواب خود قلک کوچکش را درآورد ، آن را شکست، سکه ها را روی تخت ريخت و آنها را شمرد، تنها 5 دلار.

بعد آهسته از در عقبي خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه ای رفت، جلوی پيشخوان انتظار کشيد تا داروساز به او توجه کند ولی داروساز سرش شلوغ تر از آن بود که متوجه بچه ای هشت ساله شود، دخترک پاهايش را به هم می زد و سرفه می کرد، ولی داروساز توجهی نمی کرد، بالاخره حوصله سارا سر رفت و سکه ها را محکم روی شيشه پيشخوان ريخت.

داروساز جا خورد، رو به دخترک کرد و گفت: "چه می خواهی؟"

دخترک جواب داد: "برادرم خيلي مريض است، می خواهم برایش یک معجزه بخرم."

داروساز با تعجب پرسيد: "ببخشيد؟!!"

دختـرک توضيح داد: "برادر کوچک من، داخل سـرش چيزی رفته و پدرم می گويـد که فقط معجـزه می تواند او را نجات دهد، من هم می خواهم معجزه بخرم، قيمتش چقدر است؟"

داروساز گفت: "متاسفم دخترجان، ولی ما اينجا معجزه نمی فروشيم."

چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت: "شما را به خدا، او خيلی مريض است، پدرم به اندازه کافی پول ندارد تا معجزه بخرد، اين هم تمام پول من است، من کجا می توانم معجزه بخرم؟"

مردي که گوشه ايستاده بود و لباس تميز و مرتبی داشت، از دخترک پرسيد: "چقدر پول داری؟"

دخترک پول ها را کف دستش ريخت و به مرد نشان داد ، مرد لبخنـدی زد و گفت: "آه چه جالب، فکـر می کنم اين پول برای خريد معجزه برای برادرت کافی باشد!"

بعد به آرامی دست او را گرفت و گفت: "من می خواهم برادر و والدينت را ببينم، فکر می کنم معجزه برادرت پيش من باشد."

چند روز بعد عمل جراحی روی مغز پسرک با موفقيت انجام شد و او از مرگ نجات يافت، پس از جراحی پدر نزد دکتـر رفت و گفت: "از شما خیلی متشکـرم، نجات پسرم يک معجـزه واقعي بود، می خواهم بدانم بابت هزينه عمل جراحی چقدر بايد پرداخت نمایم؟"

دکتر لبخندی زد و گفت: "فقط 5 دلار !"

ما به یاد نداریم که آن پدر چه نام داشت، اما همه ما آن پزشک مهربان را، که با بلند نظری و گذشت زندگی کودکی را نجات داد و شادی را به خانواده ای بازگرداند، می شناسیم، او �دکتر آرمسترانگ� جراح و فوق تخصص مغز و اعصاب در شيکاگو بود، او به بسیاری از بیماران بی بضاعت ثابت کرد که هنوز می توان به معجزه اعتقاد داشت، که هنوز می توان در عصر بی احساسی، با احساس زندگی کرد، که هنوز می توان امیدوار بود که پدر و مادری ذره ذره آب شدن جگر گوشه خود را تنها به دلیل بی پولی، به نظاره ننشینند، که هنوز می توان ...

اگر شمایی که این مطلب را می خوانید یک پزشک هستید، امروز به صورت بیماران خود با دقت بیشتری نگاه کنید، براستی برای سلامتی بیشتر آنها چه کرده ایم؟، و اگر از جمله افرادی هستید که در پاسخ می گویید که وظیفه دولتمردان و ... است، من یک نفر چه کاری می توانم انجام دهم و جوابهایی از این دست، تنها از خود بپرسید که اگر ابن سینا، زکریای رازی، دکتر لویی پاستور، دکتر آلبرت شوایتزر و صدها بزرگوار دیگر تاریخ پزشکی چنین می اندیشیدند، اکنون بشریت در چه حال و روزی قرار داشت؟، زندگی نامه آنها را بخوانید، بسیاری از آنها با دستانی خالی اما عشقی استوار آغاز کردند، تا ما امروز باور داشته باشیم که، بله، می توان با کوله باری نه چندان پر براه افتاد و به لطف خدا دل بست.

در خاتمه اجازه دهید تا حکایت دیگری را برایتان تعریف نمایم:

� عقابی با چهار تخم بر فراز کوه بلندی لانه داشت، یک روز زلزله ای کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که یکی از تخم ها از دامنه کوه به پایین بلغزد، بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه ای رسید که پر از مرغ و خروس بود، مرغ و خروس ها می دانستند که باید از این تخم مراقبت کنند و بالاخره هم مرغ پیری داوطلب شد تا روی آن بنشیند و آن را گرم نگهدارد تا جوجه به دنیا بیاید.

یک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بیرون آمد، جوجه عقاب مانند سایر جوجه ها پرورش یافت و طولی نکشید که جوجه عقاب باور کرد که چیزی جز یک جوجه خروس نیست، او زندگی و خانواده اش را دوست داشت اما چیزی از درون او فریاد می زد که تو بیش از این هستی، تا این که یک روز که داشت در مزرعه بازی می کرد، متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج گرفته و پرواز می کردند، عقاب آهی کشید و گفت: "ای کاش من هم می توانستم مانند آنها پرواز کنم."

مرغ و خروس ها شروع کردند به خندیدن و گفتند: "تو خروسی و یک خروس هرگز نمی تواند بپرد"، اما عقاب همچنان به خانواده واقعی اش که در آسمان پرواز می کردند خیره شده بود و در آرزوی پرواز به سر می برد، اما هر موقع که عقاب از رویایش سخن می گفت به او می گفتند که رویای تو به حقیقت نمی پیوندد و عقاب هم کم کم باور کرد.

بعد از مدتی او دیگر به پرواز فکر نکرد و مانند یک خروس به زندگی ادامه داد و بعد از سالها زندگی خروسی از دنیا رفت.�

توهمانی که می اندیشی، هرگاه به این اندیشیدی که یک عقابی، به دنبال رویا هایت خواهی رفت بدون آنکه به یاوه گویی های مرغ و خروسهای اطرافت توجه کن

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
سلام سیمین هستم خوشحالم بهم سر زدی نظر یادت نره لطفا
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 145
  • کل نظرات : 199
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 6
  • آی پی امروز : 12
  • آی پی دیروز : 12
  • بازدید امروز : 44
  • باردید دیروز : 13
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 185
  • بازدید ماه : 387
  • بازدید سال : 2,006
  • بازدید کلی : 41,231