67163493109229621672.jpg"/>
loading...
كانون عاشقان واقعي
سيمين بازدید : 192 دوشنبه 05 دی 1390 نظرات (8)
67163493109229621672.jpg" border="0">

ساعت دو بعد از ظهر بود که کار هام تو اداره تموم شده بود. همکارهای یکی یکی داشتم میرفتن .تو صورت تک تکشون که نگاه می کردم همه شوغ رسیدن به خونه رو داشتم و امونشون نبود که مسافت اداره تا خونه رو زودتر طی کنن تا بخ خونه هاشون برسن.ولی من با اونها فرق داشتم.یه فرق اساسی!اون هم اینکه اصلا رغبتی به رفتن به خونه یابهتر بگم اون دیوونه خونه رو نداشتم!خستگی کار روزانه رمقی برام نمی گذاشت که بخوام دوباره بحث های کهنه پری رو گوش کنم.من و مهوش العان 14 سال بود که با هم ازدواج کرده بودیم .5 سال اول با همدیگه مشکلی نداشتیم؛یهنی واقعا زندگی خوبی داشتیم.مخصوصا با اومدن لیلی به زندگیمون؛بیش از پیش عاش هم شدیم.ولی خوب اون روزهای خوش تموم شد و شادی جاش رو به غم داد؛مهوش کم کم از من گوشه گیری می کرد و خوب بعد از چند ماه حتی حاظر نشد برای لحظه ای با هم تنها باشیم!هر چی بشتر محبت می کردم؛بیشتر کم محلی میدیدم و خوب بعد از مدتی تحمل من طاق شد مجبور به گریزانی از خونه شدم. تو همین فکر ها بودم که کریم آقا؛آبدارچی شرکت اومد و گفت امروز منزل میرید یا بازم براتون نهار بگیرم؟اول از لحن صحبتش ناراحت شدم.ولی بعد دیدم بنده خدا راست میگه .چون چند هفته بود ظهر ها بی علت و فقط برای دوری از خونه تا پاسی از شب تو اداره می موندم و عباس آقا زحمت تهیه نهار من رو می کشید.منم بی جواب دست کردم تو جیبمو 2 تا دو هزار تومنی درآوردم و دادم بهش و گفتم یه دست چلو مرغ.بنده خدا دیگه اوسا شده بود و می دونست ماست و نوشابه هم می خوام.فقط هر روز نوع غذامو تغییر می دادم تا اصل تنوع فراموش نشه!!هنوز عباس آقا نیومده بود که دیدم داره تلفنم با زنگ مخصوص خونه صدا می کنه؛اول خواستم جواب ندم؛ولی گفتم شاید دخترم باشه.آخه تنها دلیلی که من و مهوش رو تا حالا مزدوج نگه داشته؛ وجود دختر 10 سالم؛لیلی هست که هر دومون براش جونمون رو هم میدیم.خوب یه جورایی هم میشه گفت این تنها نقطه اشتراک زندگی ماست! بعد از 4 تا زنگ گوشی رو برداشتم ؛ تا الو رو گفتم با تمام وجود احساس سردی گردم.مهوش بود.بدون هیچ مقدمه ای ؛ تولد دخترمون رو متکذر شده بود که مثل اینکه همون شب بود.اولش خوشحال شدم که یادآوریم کرده بود.ولی بعد گفتم چرا مهوش؟! حدود ساعت 6 بعد از ظهر بود که شرکت رو ترک کردم و به سمت خونه حرکت کردم.سر راه یه عروسک خیلی بزرگ گرفتم.چون لیلیفقطبزرگی کادو ها رو میدید.اون رو به سختی کادو کردم و به خونه رفتم.اول زنگ زدم تا خود لیلی بیاد در رو باز کنهو خوب کمی ذوق زده بشه.ولی کسی در رو باز نکرد.دوبار...سه بار...نه مثل اینکه فایده نداره و کسی خونه نیست.کلی رو توی در انداختم وپیچوندم؛بله؛واقعا کسی تو خونه نبود .ولی خوب چیزی که بیشتر برام مهم بود ؛این بود که خونه هیچ یا تزئینی نشده بود و خوب این برخلاف چند سال گذشته بود.افکر کردم خوب شاید هنوز زود باشه یا رفتم بیرون واسه خرید.ت همین خیال ا بودم که یه دفعه نگاهمبه یادداشتی افتاد که روی بخچال زده شده بود.خط بد لیلی بود که نوشته بود:"بابا؛مامان حالش بد شده؛با خاله بردیمش بیمارستان سر خیابون؛زود بیا" یه لحظه شکه شدم.بدون اینکه به هیچ چیز دیگه فکر کنم؛رفتم تو کمد اتاق مقداری پول با دسته چک برای خرج ها احتمالی برداشتم و به سمت بیمارستان حرکت کردم. تو راهروی بیمارستان هر چی نگاه کردم تا مهناز؛خواهر زنم روببینم فایده نداشت؛واسه همین به سمت اطلاعات رفتم و اسم و فامیل مهوش رو بهش گفتم.اون هم بلافاصله یه نگاهی به من کرد و بعد از چند لحظه مکث؛آدرس طبقه سوم رو داد.بخش بیماریهای خاص! اونجا بود که مهناز رو دیدم.با دیدن من اشک تو چشم هاش حلقه زد و گفت:مهوش....مهوش مرد! اینوقعیت نداشت!همینجور هاج و واج مونده بودم که یه دفعه دکتر اتاق همراه با یه جسم که با پارچه سفید روش پوشونده شده بود اومد بیرون و دکتر همراهش پس از شناسایی من به عنوان همراه بیمار؛کاغر مچاله ای رو به من داد و گفت:متاستفم روی کاغذ نوشته بود: +:HIV

ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط zaki joooooooooon در تاریخ 1348/10/11 و 12:45 دقیقه ارسال شده است

چرابس اب نمیشی اجی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/شکلکشکلک

این نظر توسط ali در تاریخ 1348/10/11 و 11:38 دقیقه ارسال شده است

اره دیدم مرسی
راسی نظرتو برای وبم نگفتیاشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلک

این نظر توسط ali در تاریخ 1348/10/11 و 12:40 دقیقه ارسال شده است

اوه دیدم معذرت...
راسی سایت زیبایی داریشکلکشکلک

این نظر توسط ali در تاریخ 1348/10/11 و 12:37 دقیقه ارسال شده است

سلام.
ببخشید میشه بگید کجا لینکم کردین؟ من اسمی از وبم تو سایت نمیبینم.ولی لینکتون کردمشکلکشکلک

این نظر توسط بهنام در تاریخ 1348/10/11 و 11:30 دقیقه ارسال شده است

سلام

خوب هستین؟
به رامشیر بی درد سر سر بزنید!!!

شما میتوانید برای معرفی شهر خود در رامشیر بی درد سر ثبت نام کرده و درباره شهر خود مطلب ارسال نمایید.

با تشکر مدیریت رامشیر بی درد سر

این نظر توسط mahsa در تاریخ 1348/10/11 و 22:46 دقیقه ارسال شده است

salam dooste aziz link shodid mano ba name "M@n0t0" link konid mamnoon

این نظر توسط mahsa در تاریخ 1348/10/11 و 17:15 دقیقه ارسال شده است

salam dooste aziz be vebloge man ham sar bezan va age mayel be tabadole link hasti mano ba name " M@n0t0" lonk kon va behem khabar bede ba che esmi linket konam mamnoon


کد امنیتی رفرش
درباره ما
سلام سیمین هستم خوشحالم بهم سر زدی نظر یادت نره لطفا
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 145
  • کل نظرات : 199
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 6
  • آی پی امروز : 16
  • آی پی دیروز : 12
  • بازدید امروز : 59
  • باردید دیروز : 13
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 200
  • بازدید ماه : 402
  • بازدید سال : 2,021
  • بازدید کلی : 41,246