ساعت دو بعد از ظهر بود که کار هام تو اداره تموم شده بود. همکارهای یکی یکی داشتم میرفتن .تو صورت تک تکشون که نگاه می کردم همه شوغ رسیدن به خونه رو داشتم و امونشون نبود که مسافت اداره تا خونه رو زودتر طی کنن تا بخ خونه هاشون برسن.ولی من با اونها فرق داشتم.یه فرق اساسی!اون هم اینکه اصلا رغبتی به رفتن به خونه یابهتر بگم اون دیوونه خونه رو نداشتم!خستگی کار روزانه رمقی برام نمی گذاشت که بخوام دوباره بحث های کهنه پری رو گوش کنم.من و مهوش العان 14 سال بود که با هم ازدواج کرده بودیم .5 سال اول با همدیگه مشکلی نداشتیم؛یهنی واقعا زندگی خوبی داشتیم.مخصوصا با اومدن لیلی به زندگیمون؛بیش از پیش عاش هم شدیم.ولی خوب اون روزهای خوش تموم شد و شادی جاش رو به غم داد؛مهوش کم کم از من گوشه گیری می کرد و خوب بعد از چند ماه حتی حاظر نشد برای لحظه ای با هم تنها باشیم!هر چی بشتر محبت می کردم؛بیشتر کم محلی میدیدم و خوب بعد از مدتی تحمل من طاق شد مجبور به گریزانی از خونه شدم. تو همین فکر ها بودم که کریم آقا؛آبدارچی شرکت اومد و گفت امروز منزل میرید یا بازم براتون نهار بگیرم؟اول از لحن صحبتش ناراحت شدم.ولی بعد دیدم بنده خدا راست میگه .چون چند هفته بود ظهر ها بی علت و فقط برای دوری از خونه تا پاسی از شب تو اداره می موندم و عباس آقا زحمت تهیه نهار من رو می کشید.منم بی جواب دست کردم تو جیبمو 2 تا دو هزار تومنی درآوردم و دادم بهش و گفتم یه دست چلو مرغ.بنده خدا دیگه اوسا شده بود و می دونست ماست و نوشابه هم می خوام.فقط هر روز نوع غذامو تغییر می دادم تا اصل تنوع فراموش نشه!!هنوز عباس آقا نیومده بود که دیدم داره تلفنم با زنگ مخصوص خونه صدا می کنه؛اول خواستم جواب ندم؛ولی گفتم شاید دخترم باشه.آخه تنها دلیلی که من و مهوش رو تا حالا مزدوج نگه داشته؛ وجود دختر 10 سالم؛لیلی هست که هر دومون براش جونمون رو هم میدیم.خوب یه جورایی هم میشه گفت این تنها نقطه اشتراک زندگی ماست! بعد از 4 تا زنگ گوشی رو برداشتم ؛ تا الو رو گفتم با تمام وجود احساس سردی گردم.مهوش بود.بدون هیچ مقدمه ای ؛ تولد دخترمون رو متکذر شده بود که مثل اینکه همون شب بود.اولش خوشحال شدم که یادآوریم کرده بود.ولی بعد گفتم چرا مهوش؟! حدود ساعت 6 بعد از ظهر بود که شرکت رو ترک کردم و به سمت خونه حرکت کردم.سر راه یه عروسک خیلی بزرگ گرفتم.چون لیلیفقطبزرگی کادو ها رو میدید.اون رو به سختی کادو کردم و به خونه رفتم.اول زنگ زدم تا خود لیلی بیاد در رو باز کنهو خوب کمی ذوق زده بشه.ولی کسی در رو باز نکرد.دوبار...سه بار...نه مثل اینکه فایده نداره و کسی خونه نیست.کلی رو توی در انداختم وپیچوندم؛بله؛واقعا کسی تو خونه نبود .ولی خوب چیزی که بیشتر برام مهم بود ؛این بود که خونه هیچ یا تزئینی نشده بود و خوب این برخلاف چند سال گذشته بود.افکر کردم خوب شاید هنوز زود باشه یا رفتم بیرون واسه خرید.ت همین خیال ا بودم که یه دفعه نگاهمبه یادداشتی افتاد که روی بخچال زده شده بود.خط بد لیلی بود که نوشته بود:"بابا؛مامان حالش بد شده؛با خاله بردیمش بیمارستان سر خیابون؛زود بیا" یه لحظه شکه شدم.بدون اینکه به هیچ چیز دیگه فکر کنم؛رفتم تو کمد اتاق مقداری پول با دسته چک برای خرج ها احتمالی برداشتم و به سمت بیمارستان حرکت کردم. تو راهروی بیمارستان هر چی نگاه کردم تا مهناز؛خواهر زنم روببینم فایده نداشت؛واسه همین به سمت اطلاعات رفتم و اسم و فامیل مهوش رو بهش گفتم.اون هم بلافاصله یه نگاهی به من کرد و بعد از چند لحظه مکث؛آدرس طبقه سوم رو داد.بخش بیماریهای خاص! اونجا بود که مهناز رو دیدم.با دیدن من اشک تو چشم هاش حلقه زد و گفت:مهوش....مهوش مرد! اینوقعیت نداشت!همینجور هاج و واج مونده بودم که یه دفعه دکتر اتاق همراه با یه جسم که با پارچه سفید روش پوشونده شده بود اومد بیرون و دکتر همراهش پس از شناسایی من به عنوان همراه بیمار؛کاغر مچاله ای رو به من داد و گفت:متاستفم روی کاغذ نوشته بود: +:HIV
" border="0">