loading...
كانون عاشقان واقعي
سيمين بازدید : 150 سه شنبه 20 دی 1390 نظرات (1)
68599328444866452267.jpg" border="0">

پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم

سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به

وضوح حس می کردیم…

می دونستیم بچه دار نمی شیم…ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از

ماست…اولاش نمی خواستیم بدونیم…با خودمون می گفتیم…عشقمون واسه یه

زندگی رویایی کافیه…بچه می خوایم چی کار؟…در واقع خودمونو گول می زدیم…

 

هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم…

 

تا اینکه یه روز

 

علی نشست رو به رومو

 

گفت…اگه مشکل از من باشه …تو چی کار می کنی؟…فکر نکردم تا شک کنه که

 

دوسش ندارم…خیلی سریع بهش گفتم…من حاضرم به خاطر

 

تو رو همه چی خط سیاه بکشم…علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس

 

راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد…

 

گفتم:تو چی؟گفت:من؟

 

گفتم:آره…اگه مشکل از من باشه…تو چی کار می کنی؟

 

برگشت…زل زد به چشام…گفت:تو به عشق من شک داری؟…فرصت جواب ندادو

 

گفت:من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم…

 

با لبخندی که رو صورتم نمایان شد خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون

 

هنوزم منو دوس داره…

 

گفتم:پس فردا می ریم آزمایشگاه…

 

گفت:موافقم…فردا می ریم…

 

و رفتیم…نمی دونم چرا اما دلم مث سیر و سرکه می جوشید…اگه واقعا عیب از من

 

بود چی؟…سر

 

خودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت

 

فکر کردن به این حرفارو به خودم ندم…

 

طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه…هم من هم اون…هر دو آزمایش دادیم…بهمون

 

گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره…

 

یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید…اضطرابو می شد خیلی اسون تو چهره

 

هردومون دید…با

 

این حال به همدیگه اطمینان می دادیم

 

که جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیس…

 

بالاخره اون روز رسید…علی مث همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب ازمایشو

 

می گرفتم…دستام مث بید می لرزید…داخل ازمایشگاه شدم…

 

علی که اومد خسته بود…اما کنجکاو…ازم پرسید جوابو گرفتی؟

 

که منم زدم زیر گریه…فهمید که مشکل از منه…اما نمی دونم که تغییر چهره اش از

 

ناراحتی بود…یا از

 

خوشحالی…روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می

 

شد…تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود…بهش

 

گفتم:علی…تو

 

چته؟چرا این جوری می کنی…؟

 

اونم عقده شو خالی کرد گفت:من بچه دوس دارم مهناز…مگه گناهم چیه؟…من

 

نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم…

 

دهنم خشک شده بود…چشام پراشک…گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو

 

دوس داری…گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی…پس چی شد؟

 

گفت:آره گفتم…اما اشتباه کردم…الان می بینم نمی تونم…نمی کشم…

 

نخواستم بحثو ادامه بدم…پی یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم…و

 

اتاقو انتخاب کردم…

 

من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم…تا اینکه علی احضاریه اورد برام و گفت می خوام

 

طلاقت بدم…یا زن بگیرم…نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم…بنابراین از فردا تو واسه

 

خودت…منم واسه خودم…

 

دلم شکست…نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش

 

کرده بودم…حالا به همه چی پا زده…

 

دیگه طاقت نیاوردم لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم…برگه جواب ازمایش هنوز توی

 

جیب مانتوام بود…

 

درش اوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم…احضاریه

 

رو برداشتم و از خونه زدم بیرون…

 

توی نامه نوشت بودم:

 

علی جان…سلام…

 

امیدوارم پای حرفت واساده باشی و منو طلاق بدی…چون اگه این کارو نکنی خودم

 

ازت جدا می شم…

 

می دونی که می تونم…دادگاه این حقو به من می ده که از مردی که بچه دار نمی

 

شه جدا شم…وقتی جواب ازمایشارو گرفتم و دیدم که عیب از توئه…باور کن اون قدر

 

برام بی اهمیت بود که حاضر

 

بودم برگه رو همون جاپاره کنم…

 

اما نمی دونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه…

 

توی دادگاه منتظرتم…امضا…مهناز

 

 

سيمين بازدید : 482 سه شنبه 20 دی 1390 نظرات (4)
18219757833693828714.jpg" border="0">

مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود ،پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند. سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند .

 

پسر اول:درخت زشتی بود، خمیده و در هم پیچیده .

 

پسر دوم:درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن .

 

پسر سوم:درختی پر از شکوفه های زیبا،باشکوهترین صحنه ای بود که تابه امروز دیدم .

 

پسر چهارم:درخت بالغی بود پربار از میوه ها ، پر از زندگی و زایش .

 

مرد لبخندی زد و گفت: همه شما درست گفتید، اما هر یک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده اید! شما نمیتوانید درباره یک درخت یا یک انسان براساس یک فصل قضاوت کنید: همه حاصل انچه هستند و لذت، شوق و عشقی که از زندگیشان برمی آید فقط در انتها نمایان میشود، وقتی همه فصلها آمده و رفته باشند!

 

اگر در ” زمستان” تسلیم شوید، امید شکوفایی ” بهار” ، زیبایی “تابستان” و باروری “پاییز” را از کف داده اید!

 

مبادا بگذاری درد و رنج یک فصل زیبایی و شادی تمام فصلهای دیگر را نابود کند!

 

زندگی را فقط با فصلهای دشوارش نبین

 

در راههای سخت پایداری کن: لحظه های بهتر بالاخره از راه میرسند . . .

سيمين بازدید : 151 پنجشنبه 15 دی 1390 نظرات (3)
81975613015049137717.jpg" border="0">

سلام شنبه خواهرزاده گلم به دنیا میاد این شعر زیبا رو بهش تقدیم میکنم

 

ميخوام برات تو روياهام جشن تولد بگيرم

       

 

 

       

از لحظه لحظه هاي جشن تو خيالم عكس بگيرم

       

 

 

        

من باشم و تو باشي و فرشته هاي آسمون

       

 

 

       

چراغوني جشنمون، ستاره هاي كهكشون

       

 

 

        

به جاي شمع ميخوام برات غمهات و آتيش بزنم

       

 

 

       

هر چي غم و غصه داري يك شبه آتيش بزنم

       

 

 

        

تو غمهات و فوت بكني منم ستاره بيارم

       

 

 

       

اشک چشاتو پاک کنم نور ستاره بكارم

       

 

 

        

كهكشونو ستاره هاش درياو موج و ماهياش

         

 

 

       

بيابونا و بركه هاش بارون و قطره قطره هاش

       

 

 

        

با هفت تا آسمون پر از گلاي ياس وميخک

        

 

 

       

با ل فرشته ها و عشق و اشتياق و پولک

        

 

 

       

عاشقتو يه قلب بي قرار و کوچک

       

 

 

       

فقط مي خوان بهت بگن :.

 

 

.

 

 

.

 

 

.

 

 

.

    

تولدت

مبارک

سيمين بازدید : 193 دوشنبه 05 دی 1390 نظرات (8)
67163493109229621672.jpg" border="0">

ساعت دو بعد از ظهر بود که کار هام تو اداره تموم شده بود. همکارهای یکی یکی داشتم میرفتن .تو صورت تک تکشون که نگاه می کردم همه شوغ رسیدن به خونه رو داشتم و امونشون نبود که مسافت اداره تا خونه رو زودتر طی کنن تا بخ خونه هاشون برسن.ولی من با اونها فرق داشتم.یه فرق اساسی!اون هم اینکه اصلا رغبتی به رفتن به خونه یابهتر بگم اون دیوونه خونه رو نداشتم!خستگی کار روزانه رمقی برام نمی گذاشت که بخوام دوباره بحث های کهنه پری رو گوش کنم.من و مهوش العان 14 سال بود که با هم ازدواج کرده بودیم .5 سال اول با همدیگه مشکلی نداشتیم؛یهنی واقعا زندگی خوبی داشتیم.مخصوصا با اومدن لیلی به زندگیمون؛بیش از پیش عاش هم شدیم.ولی خوب اون روزهای خوش تموم شد و شادی جاش رو به غم داد؛مهوش کم کم از من گوشه گیری می کرد و خوب بعد از چند ماه حتی حاظر نشد برای لحظه ای با هم تنها باشیم!هر چی بشتر محبت می کردم؛بیشتر کم محلی میدیدم و خوب بعد از مدتی تحمل من طاق شد مجبور به گریزانی از خونه شدم. تو همین فکر ها بودم که کریم آقا؛آبدارچی شرکت اومد و گفت امروز منزل میرید یا بازم براتون نهار بگیرم؟اول از لحن صحبتش ناراحت شدم.ولی بعد دیدم بنده خدا راست میگه .چون چند هفته بود ظهر ها بی علت و فقط برای دوری از خونه تا پاسی از شب تو اداره می موندم و عباس آقا زحمت تهیه نهار من رو می کشید.منم بی جواب دست کردم تو جیبمو 2 تا دو هزار تومنی درآوردم و دادم بهش و گفتم یه دست چلو مرغ.بنده خدا دیگه اوسا شده بود و می دونست ماست و نوشابه هم می خوام.فقط هر روز نوع غذامو تغییر می دادم تا اصل تنوع فراموش نشه!!هنوز عباس آقا نیومده بود که دیدم داره تلفنم با زنگ مخصوص خونه صدا می کنه؛اول خواستم جواب ندم؛ولی گفتم شاید دخترم باشه.آخه تنها دلیلی که من و مهوش رو تا حالا مزدوج نگه داشته؛ وجود دختر 10 سالم؛لیلی هست که هر دومون براش جونمون رو هم میدیم.خوب یه جورایی هم میشه گفت این تنها نقطه اشتراک زندگی ماست! بعد از 4 تا زنگ گوشی رو برداشتم ؛ تا الو رو گفتم با تمام وجود احساس سردی گردم.مهوش بود.بدون هیچ مقدمه ای ؛ تولد دخترمون رو متکذر شده بود که مثل اینکه همون شب بود.اولش خوشحال شدم که یادآوریم کرده بود.ولی بعد گفتم چرا مهوش؟! حدود ساعت 6 بعد از ظهر بود که شرکت رو ترک کردم و به سمت خونه حرکت کردم.سر راه یه عروسک خیلی بزرگ گرفتم.چون لیلیفقطبزرگی کادو ها رو میدید.اون رو به سختی کادو کردم و به خونه رفتم.اول زنگ زدم تا خود لیلی بیاد در رو باز کنهو خوب کمی ذوق زده بشه.ولی کسی در رو باز نکرد.دوبار...سه بار...نه مثل اینکه فایده نداره و کسی خونه نیست.کلی رو توی در انداختم وپیچوندم؛بله؛واقعا کسی تو خونه نبود .ولی خوب چیزی که بیشتر برام مهم بود ؛این بود که خونه هیچ یا تزئینی نشده بود و خوب این برخلاف چند سال گذشته بود.افکر کردم خوب شاید هنوز زود باشه یا رفتم بیرون واسه خرید.ت همین خیال ا بودم که یه دفعه نگاهمبه یادداشتی افتاد که روی بخچال زده شده بود.خط بد لیلی بود که نوشته بود:"بابا؛مامان حالش بد شده؛با خاله بردیمش بیمارستان سر خیابون؛زود بیا" یه لحظه شکه شدم.بدون اینکه به هیچ چیز دیگه فکر کنم؛رفتم تو کمد اتاق مقداری پول با دسته چک برای خرج ها احتمالی برداشتم و به سمت بیمارستان حرکت کردم. تو راهروی بیمارستان هر چی نگاه کردم تا مهناز؛خواهر زنم روببینم فایده نداشت؛واسه همین به سمت اطلاعات رفتم و اسم و فامیل مهوش رو بهش گفتم.اون هم بلافاصله یه نگاهی به من کرد و بعد از چند لحظه مکث؛آدرس طبقه سوم رو داد.بخش بیماریهای خاص! اونجا بود که مهناز رو دیدم.با دیدن من اشک تو چشم هاش حلقه زد و گفت:مهوش....مهوش مرد! اینوقعیت نداشت!همینجور هاج و واج مونده بودم که یه دفعه دکتر اتاق همراه با یه جسم که با پارچه سفید روش پوشونده شده بود اومد بیرون و دکتر همراهش پس از شناسایی من به عنوان همراه بیمار؛کاغر مچاله ای رو به من داد و گفت:متاستفم روی کاغذ نوشته بود: +:HIV

سيمين بازدید : 180 شنبه 03 دی 1390 نظرات (2)
79941659463876882671.jpg" border="0">

عشق واقعی (برادر)

 

 

 

يكي از دوستانم به نام پل يك دستگاه اتومبيل سواري به عنوان عيدي از برادرش دريافت كرده بود. شب عيد هنگامي كه پل از اداره اش بيرون آمد متوجه پسر بچه شيطاني شد كه دور و بر ماشين نو و براقش قدم مي زد و آن را تحسين مي كرد. پل نزديك ماشين كه رسيد پسر پرسيد: " اين ماشين مال شماست ، آقا؟"

 

پل سرش را به علامت تائيد تكان داد و گفت: برادرم به عنوان عيدي به من داده است". پسر متعجب شد و گفت: "منظورتان اين است كه برادرتان اين ماشين را همين جوري، بدون اين كه ديناري بابت آن پرداخت كنيد، به شما داده است؟ آخ جون، اي كاش..."

 

البته پل كاملاً واقف بود كه پسر چه آرزويي مي خواهد بكند. او مي خواست آرزو كند. كه اي كاش او هم يك همچو برادري داشت. اما آنچه كه پسر گفت سرتا پاي وجود پل را به لرزه درآورد:

 

" اي كاش من هم يك همچو برادري بودم."

 

پل مات و مبهوت به پسر نگاه كرد و سپس با يك انگيزه آني گفت: "دوست داري با هم تو ماشين يه گشتي بزنيم؟"

 

"اوه بله، دوست دارم."

 

تازه راه افتاده بودند كه پسر به طرف پل بر گشت و با چشماني كه از خوشحالي برق مي زد، گفت: "آقا، مي شه خواهش كنم كه بري به طرف خونه ما؟"

 

پل لبخند زد. او خوب فهميد كه پسر چه مي خواهد بگويد. او مي خواست به همسايگانش نشان دهد كه توي چه ماشين بزرگ و شيكي به خانه برگشته است. اما پل باز در اشتباه بود.. پسر گفت: " بي زحمت اونجايي كه دو تا پله داره، نگهداريد."

 

پسر از پله ها بالا دويد. چيزي نگذشت كه پل صداي برگشتن او را شنيد، اما او ديگر تند و تيـز بر نمي گشت. او برادر كوچك فلج و زمين گير خود را بر پشت حمل كرده بود. سپس او را روي پله پائيني نشاند و به طرف ماشين اشاره كرد :

 

" اوناهاش، جيمي، مي بيني؟ درست همون طوريه كه طبقه بالا برات تعريف كردم. برادرش عيدي بهش داده و او ديناري بابت آن پرداخت نكرده. يه روزي من هم يه همچو ماشيني به تو هديه خواهم داد ... اونوقت مي توني براي خودت بگردي و چيزهاي قشنگ ويترين مغازه هاي شب عيد رو، همان طوري كه هميشه برات شرح مي دم، ببيني."

 

پل در حالي كه اشكهاي گوشه چشمش را پاك مي كرد از ماشين پياده شد و پسربچه را در صندلي جلوئي ماشين نشاند. برادر بزرگتر، با چشماني براق و درخشان، كنار او نشست و سه تائي رهسپار گردشي فراموش ناشدني شدند

 

 

 

 

 

2) یک داستان واقعی (عشق قشنگ)

 

 

 

اين يک داستان واقعي است که در ژاپن اتفاق افتاده.

 

شخصي ديوار خانه اش را براي نوسازي خراب مي کرد. خانه هاي ژاپني داراي فضايي خالي بين ديوارهاي چوبي هستند. اين شخص در حين خراب کردن ديوار در بين آن مارمولکي را ديد که ميخي از بيرون به پايش فرو رفته بود.

 

دلش سوخت و يک لحظه کنجکاو شد. وقتي ميخ را بررسي کرد متعجب شد؛ اين ميخ ده سال پيش، هنگام ساختن خانه کوبيده شده بود!!!

 

چه اتفاقي افتاده؟

 

در يک قسمت تاريک بدون حرکت، مارمولک ده سال در چنين موقعيتي زنده مانده!!!

 

چنين چيزي امکان ندارد و غير قابل تصور است.

 

متحير از اين مساله کارش را تعطيل و مارمولک را مشاهده کرد.

 

در اين مدت چکار مي کرده؟ چگونه و چي مي خورده؟

 

همانطور که به مارمولک نگاه مي کرد يکدفعه مارمولکي ديگر، با غذايي در دهانش ظاهر شد!!!

 

مرد شديدا منقلب شد.

 

ده سال مراقبت. چه عشقي! چه عشق قشنگي!!!

 

اگر موجود به اين کوچکي بتواند عشقی به اين بزرگي داشته باشد پس تصور کنيد ما تا چه حد مي توانيم عاشق شويم، اگر سعي کني.

 

 

 

 

 

3) داستاني بسيار زيبا و واقعي (دستبند کهنه)

 

 

 

در روز اول سال تحصيلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت هاى اوليه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آن ها را به يک اندازه دوست دارد و فرقى بين آنها قائل نيست. البته او دروغ مي گفت و چنين چيزى امکان نداشت. مخصوصاً اين که پسر کوچکى در رديف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نيز دانش آموز همين کلاس بود. هميشه لباس هاى کثيف به تن داشت، با بچه هاى ديگر نمي جوشيد و به درسش هم نمي رسيد. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسيار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد.

 

امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور مي يافت، خانم تامپسون تصميم گرفت به پرونده تحصيلى سال هاى قبل او نگاهى بياندازد تا شايد به علّت درس نخواندن او پي ببرد و بتواند کمکش کند.

 

معلّم کلاس اول تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز باهوش، شاد و با استعدادى است. تکاليفش را خيلى خوب انجام مي دهد و رفتار خوبى دارد. "رضايت کامل".

 

معلّم کلاس دوم او در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز فوق العاده اى است. همکلاسيهايش دوستش دارند ولى او به خاطر بيمارى درمان ناپذير مادرش که در خانه بسترى است دچار مشکل روحى است.

 

معلّم کلاس سوم او در پرونده اش نوشته بود: مرگ مادر براى تدى بسيار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را براى درس خواندن مي کند ولى پدرش به درس و مشق او علاقه اى ندارد. اگر شرايط محيطى او در خانه تغيير نکند او به زودى با مشکل روبرو خواهد شد.

 

معلّم کلاس چهارم تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى درس خواندن را رها کرده و علاقه اى به مدرسه نشان نمي دهد. دوستان زيادى ندارد و گاهى در کلاس خوابش مي برد.

 

 

خانم تامپسون با مطالعه پرونده هاى تدى به مشکل او پى برد و از اين که دير به فکر افتاده بود خود را نکوهش کرد. تصادفاً فرداى آن روز، روز معلّم بود و همه دانش آموزان هدايايى براى او آوردند. هداياى بچه ها همه در کاغذ کادوهاى زيبا و نوارهاى رنگارنگ پيچيده شده بود، بجز هديه تدى که داخل يک کاغذ معمولى و به شکل نامناسبى بسته بندى شده بود. خانم تامپسون هديه ها را سرکلاس باز کرد. وقتى بسته تدى را باز کرد يک دستبند کهنه که چند نگينش افتاده بود و يک شيشه عطر که سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود. اين امر باعث خنده بچه هاى کلاس شد امّا خانم تامپسون فوراً خنده بچه ها را قطع کرد و شروع به تعريف از زيبايى دستبند کرد. سپس آن را همانجا به دست کرد و مقدارى از آن عطر را نيز به خود زد. تدى آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتى بيرون مدرسه صبر کرد تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد. سپس نزد او رفت و به او گفت: خانم تامپسون، شما امروز بوى مادرم را مي داديد.

 

 

خانم تامپسون، بعد از خداحافظى از تدى، داخل ماشينش رفت و براى دقايقى طولانى گريه کرد. از آن روز به بعد، او آدم ديگرى شد و در کنار تدريس خواندن، نوشتن، رياضيات و علوم، به آموزش "زندگي" و "عشق به همنوع" به بچه ها پرداخت و البته توجه ويژه اى نيز به تدى مي کرد.

 

 

پس از مدتى، ذهن تدى دوباره زنده شد. هر چه خانم تامپسون او را بيشتر تشويق مي کرد او هم سريعتر پاسخ مي داد. به سرعت او يکى از با هوش ترين بچه هاى کلاس شد و خانم تامپسون با وجودى که به دروغ گفته بود که همه را به يک اندازه دوست دارد، امّا حالا تدى محبوبترين دانش آموزش شده بود.

 

 

يکسال بعد، خانم تامپسون يادداشتى از تدى دريافت کرد که در آن نوشته بود شما بهترين معلّمى هستيد که من در عمرم داشته ام.

 

 

شش سال بعد، يادداشت ديگرى از تدى به خانم تامپسون رسيد. او نوشته بود که دبيرستان را تمام کرده و شاگرد سوم شده است. و باز هم افزوده بود که شما همچنان بهترين معلمى هستيد که در تمام عمرم داشته ام.

 

 

چهار سال بعد از آن، خانم تامپسون نامه ديگرى دريافت کرد که در آن تدى نوشته بود با وجودى که روزگار سختى داشته است امّا دانشکده را رها نکرده و به زودى از دانشگاه با رتبه عالى فارغ التحصيل مي شود. باز هم تأکيد کرده بود که خانم تامپسون بهترين معلم دوران زندگيش بوده است.

 

 

چهار سال ديگر هم گذشت و باز نامه اى ديگر رسيد. اين بار تدى توضيح داده بود که پس از دريافت ليسانس تصميم گرفته به تحصيل ادامه دهد و اين کار را کرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوبترين و بهترين معلم دوران عمرش خطاب کرده بود. امّا اين بار، نام تدى در پايان نامه کمى طولاني تر شده بود: دکتر تئودور استودارد.

 

 

ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامه ديگرى رسيد. تدى در اين نامه گفته بود که با دخترى آشنا شده و مي خواهند با هم ازدواج کنند. او توضيح داده بود که پدرش چند سال پيش فوت شده و از خانم تامپسون خواهش کرده بود اگر موافقت کند در مراسم عروسى در کليسا، در محلى که معمولاً براى نشستن مادر داماد در نظر گرفته مي شود بنشيند. خانم تامپسون بدون معطلى پذيرفت و حدس بزنيد چکار کرد؟ او دستبند مادر تدى را با همان جاهاى خالى نگين ها به دست کرد و علاوه بر آن، يک شيشه از همان عطرى که تدى برايش آورده بود خريد و روز عروسى به خودش زد.

 

 

تدى وقتى در کليسا خانم تامپسون را ديد او را به گرمى هر چه تمامتر در آغوش فشرد و در گوشش گفت: خانم تامپسون از اين که به من اعتماد کرديد از شما متشکرم. به خاطر اين که باعث شديد من احساس کنم که آدم مهمى هستم از شما متشکرم. و از همه بالاتر به خاطر اين که به من نشان داديد که مي توانم تغيير کنم از شما متشکرم.

 

 

خانم تامپسون که اشک در چشم داشت در گوش او پاسخ داد: تدى، تو اشتباه مي کنى. اين تو بودى که به من آموختى که مي توانم تغيير کنم. من قبل از آن روزى که تو بيرون مدرسه با من صحبت کردى، بلد نبودم چگونه تدريس کنم.

 

 

بد نيست بدانيد که تدى استودارد هم اکنون در دانشگاه آيوا يك استاد برجسته پزشکى است و بخش سرطان دانشکده پزشکى اين دانشگاه نيز به نام او نامگذارى شده است !

 

 

همين امروز گرمابخش قلب يک نفر شويد... وجود فرشته ها را باور داشته باشيد

 

 

و مطمئن باشيد که محبت شما به خودتان باز خواهد گشت...

سيمين بازدید : 410 شنبه 03 دی 1390 نظرات (1)
43221420630692864887.jpg" border="0">

نمی دانست دلش

را کجا گم کرده است .

 

 

تنها احساس خوش را به یاد داشت. احساسی که تابه حال نداشته است .

 

گیج و

مبهوت به دنبال

دلش

می گشت به هرکجا که میرسید می پرسید .

 

هرکجا که احساس می کرد

دلش

آنجا باشد سر کشید .

 

اما هیچ نیافت .نا امید راه خانه را در پیش گرفت. نگاهش را لحظه ای از زمین جدانمیکرد .

 

دلش

را در زمین می جست با خودمی گفت :شایدکه لحظه ای غفلت کرده و آن را برزمین انداخته باشم .

 

وای برمن اگر این چنین شده باشد وای بر من که حالا هزاران جای پابر رویش نقش بسته است .

 

دراین افکاربودکه صدایی او را متوجه خود کرد وقتی که سربه سوی صدا برگرداند کودکی را دید که

قلبی زخمی

در دستانش می تپد .

 

ناله ای سرداد و بر زمین افتاد بیدار که شد

دلش

سر جایش بود .

 

اما پراز زخم هایی که مرحمی نداشتند.اشک چشمانش را نمناک کرد و به یاد کودک افتاد او را در کنار خود دید .

 

 

خوب که به آن نگریست متوجه شد که آن کودک شبیه خودش است ازاو پرسید که این

قلب

را کجا پیدا کردی ،

 

کودک آرام جواب داد در راه می گذشتم تو را دیدم که غرق درصورتی زیبا

قلبت

را به صاحب آن می دادی .

 

وقتی او

قلب

تو را گرفت تو را ترک کرد من نیز به دنبال او رفتم چندین گام بیشتر بر نداشته بود که

قلبت

را بر زمین انداخت و

قلب

دیگری را در دست گرفت .

 

وقتی که

قلب

تو بر زمین افتاد هر رهگذری که عبور می کرد پا بر روی آن می گذاشت تا این که رفت و آمد ها تمام شد و من توانستم آن را از زیر پا ها و از روی زمین بردارم .

 

او که حالا به یادش آمده بود که

دلش

را کجا گم کرده است .

 

نگاهی به

قلبش

انداخت وبا خود عهد بست که دیگر

دلش

را به هر رهگذری نسپارد .

 

الا خدا که عشق فقط از برای خداست.

سيمين بازدید : 145 شنبه 03 دی 1390 نظرات (0)
05944765527278098863.jpg" border="0">

دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی كار می كردند كه یكی از آنها ازدواج كرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بشب كه می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می كردند. یک روز برادر مجرد با خودش فكر كرد و گفت :‌

 

درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم . من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره می كند. بنابراین شب كه شد یک كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت.

 

در همین حال برادری كه ازدواج كرده بود با خودش فكر كرد و گفت :‌ درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم. من سر و سامان گرفته ام ولی او هنوز ازدواج نكرده و باید آینده اش تأمین شود.

 

بنابراین شبها یک كیسه پر از گندم را برمیداشت و مخفیانه به انبار برادر میبرد و روی محصول او می ریخت.

 

سال ها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند كه چرا ذخیره گندمشان همیشه با یكدیگر مساوی است. تا آن كه در یک شب، دو برادر در راه انبارها به یكدیگر برخوردند . آن ها مدتی به هم خیره شدند و سپس بی آن كه سخنی بر لب بیاورند كیسه هایشان را زمین گذاشتند و یكدیگر را در آغوش گرفتند.ود.

سيمين بازدید : 205 شنبه 03 دی 1390 نظرات (1)
69862617162828983167.jpg" border="0">

در یکی از شهرهای اروپایی پیرمردی زندگی می کرد که تنها بود.

 

هیچکس نمی دانست که چرا او تنهاست و زن و فرزندی ندارد.

 

او دارای صورتی زشت و کریه المنظر بود.

 

شاید به خاطر همین خصوصیت هیچکس به سراغش نمی آمد

 

و از او وحشت داشتند ، کودکان از او دوری می جستند

 

و مردم از او کناره گیری می کردند.

 

قیافه ی زننده و زشت پیرمرد مانع از این بود که کسی او را دوست داشته باشد

 

و بتواند ساعتی او را تحمل نماید. علاوه بر این ، زشتی صورت پیرمرد باعث تغییر

 

اخلاق او نیز شده بود.او که همه را گریزان از خود می دید دچار نوعی ناراحتی روحی شد

 

که می توان آن را به مالیخولیا تشبیه نمود همانطور که دیگران از او می گریختند

 

او هم طاقت معاشرت با دیگران را نداشت

 

و با آنها پرخاشگری می نمود و مردم را از خود دور می کرد.

 

 

 

سالها این وضع ادامه یافت تا اینکه یک روز همسایگان جدیدی در نزدیکی پیرمرد سکنی گزیدند آنها خانواده ی خوشبختی بودند که دختر جوان و زیبایی داشتند.یک روز دخترک که از ماجرای پیرمرد آگاهی نداشت از کنار خانه ی او گذشت اتفاقا همزمان با عبور او از کنار خانه ، پیرمرد هم بیرون آمد و دیدگان دخترک با وی برخورد نمود. اما ناگهان اتفاق تازه ای رخ داد پیرمرد با کمال تعجب مشاهده کرد که دخترک بر خلاف سایر مردم با دیدن صورت او احساس انزجار نکرد و به جای اینکه متنفر شده و از آنجا بگریزد به او لبخند زد.

 

 

 

لبخند زیبای دخترک همچون گلی بر روی زشت پیرمرد نشست.آن دو بدون اینکه کلمه ای با هم سخن بگویند به دنبال کار خویش رفتند.همین لبخند دخترک در روحیه ی پیرمرد تاثیر بسزایی داشت . او هر روز انتظار دیدن او و لبخند زیبایش را می کشید.دخترک هر بار که پیرمرد را می دید ، شدت علاقه ی وی را به خویش در می یافت و با حرکات کودکانه ی خود سعی در جلب محبت او داشت.

 

 

 

چند ماهی این ماجرا ادامه داشت تا اینکه دخترک دیگر پیرمرد را ندید. یک روز پستچی نامه ای به منزل آنها آورد و پدر دخترک نامه را دریافت کرد. وصیت نامه ی پیرمرد همسایه بود که همه ی ثروتش را به دختر او بخشیده بود.

سيمين بازدید : 165 دوشنبه 28 آذر 1390 نظرات (0)
70019174792368268968.jpg" border="0">
عشق من دور است از من ای خدا داغ دل را با كه گویم باز گویم ای خدا گر كه گوید آمدن قصدم شده طوفان بشد ور بگوید نامه ام آمدبسویت آن كبوتر جان سپرد چون به خوابم آمدن كرد او شبی دیو تنهایی وحشتناك خوابم را درید رشته افكارم امشب چون كلاف بی ابتدا و انتها زین غم دوری و غربت ناله ای زد بی صدا این غم هجرت مرا فرهاد نه مجنون كند ای خدا یارم نیامد ترسم او طغیان كند از ندید چشم مستش چون كبوتر در قفس می زنم هی بال و هی پر سر بسایم بر قفس روزگار دیده ام همچون هوا ابری شده است پر ز اشك و باد و باران شده است ای خدای عاشقان عاشق نوازی این چنین می كنی با بندگانت عشق غربت شده است این كه غربت یار ما را این چنین عاشق كند بخت واقبال است غربت را خدا نفرین كند هر چه غم داری ز دست غربت عاشق نواز است ای دلا این چنین یارم گرفته در برش این غربت خوش اشتها
سيمين بازدید : 187 دوشنبه 28 آذر 1390 نظرات (2)
80117490220701809421.jpg" border="0">

 بهترین دوست اون دوستیه که بتونی باهاش روی یک سکو سکت بشینی و چیزی نگی و وقتی ازش دور میشی حس کنی بهترین گفتگوی عمرت رو داشتی

 ما واقعا تا چیزی رو از دست ندیم قدرش رو نمی دونیم ولی در عین حال تا وقتی که چیزی رو دوباره به دست نیاریم نمی دونیم چی رو از دست دادیم ...

 اینکه تمام عشقت رو به کسی بدی تضمینی بر این نیست که او هم همین کار رو بکنه پس انتظار عشق متقابل نداشته باش ، فقط منتظر باش تا اینکه عشق آروم تو قلبش رشد کنه و اگه این طور نشد خوشحال باش که توی دل تو رشد کرده

 در عرض یک دقیقه میشه یک نفر رو خرد کرد در یک ساعت میشه یکی رو دوست داشت و در یک روز میشه عاشق شد ، ئلی یک عمر طول می کشه تا کسی رو فراموش کرد

 دنبال نگاهها نرو چون می تونن گولت بزنن، دنبال دارایی ترو چون کم کم افول می کنه ، دنبال کسی باش که باعث بشه لبخند بزنی چون فقط با یک لبخند میشه یه روز تیره رو روشن کرد ، کسی رو پیدا کن که تو رو شاد کنه

دقایقی تو زندگی هستن که دلت برای کسی اونقدر تنگ میشه که می خوای اونو از رویات بکشی بیرون و توی دنیای واقعی بغلش کنی

 رویایی رو ببین که می خوای ، جایی برو که دوست داری ، چیزی باش که می خوای باشی ، چون فقط یک جون داری و یک شانس برای اینکه هر چی دوست داری انجام بدی

 آرزو می کنم به اندازه ی کافی شادی داشته باشی تا خوش باشی ، به اندازه کافی بکوشی تا قوی باشی

 به اندازه کافی اندوه داشته باشی تا یک انسان باقی بمونی و به اندازه کافی امید تا خوشحال بمونی

 همیشه خودتو جای دیگران بذار اگر حس می کنی چیزی ناراحتت می کنه احتمالا دیگران رو هم آزار می ده

 شادترین افراد لزوما بهترین چیزها رو ندارن ، اونا فقط از اونچه تو راهشون هست بهترین استفاده رو می برن

 شادی برای اونایی که گریه می کنن و یا صدمه می بینن زنده است ، برای اونایی که دنبالش می گردن و اونایی که امتحانش کردن ، چون فقط اینها هستن که اهمین دیگران رو تو زندگیشون می فهمن

 عشق با یک لبخند شروع میشه با یک بوسه رشد می کنه و با اشک تموم می شه ،‌ روشنترین اینده همیشه روی گذشته فراموش شده شکل می گیره ، نمیشه تا وقتی که دردها و رنجا رو دور نریختی توی زندگی به درستی پیش بری ،

 وقتی که به دنیا اومدی تو تنها کسی بودی که گریه می کردی و بقیه می خندیدن ، سعی کن یه جوری زندگی کنی وقتی رفتی تنها تو بخندی و بقیه گریه کنن..

تعداد صفحات : 14

درباره ما
سلام سیمین هستم خوشحالم بهم سر زدی نظر یادت نره لطفا
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 145
  • کل نظرات : 199
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 6
  • آی پی امروز : 17
  • آی پی دیروز : 12
  • بازدید امروز : 65
  • باردید دیروز : 13
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 206
  • بازدید ماه : 408
  • بازدید سال : 2,027
  • بازدید کلی : 41,252